هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

آش دندون هانیا

دخترک بادندونم سلام فرشته مهربونم دندون درآوردنت مبارک. ان شاء الله با این دندونای نازت خوراکی های خوشمزه بخوری و قوی بشی. بالاخره برای اولین بار و فکر کنم آخرین بار آش درست کردم اون هم چه آشی شد. به به... دو سه روزی هست درگیر آماده کردن آش دندونتم و خدا رو شکر امروز همه چی تموم شد. از دیروز بعدازظهر شروع کردم به پختن حبوبات و تا ساعت 1 نصفه شب طول کشید. بعد از اون نوبت گوشت و قلم بود که تا صبح باید می پخت. ساعت 4 صبح هم پا شدم و همه مواد رو قاطی کردم و گذاشتم جا بیفته. تا حالا از این آش نخورده بوده و انصافاً خیلی خوشمزه شد. لذت بخش تر از همه این بود که تمام کارهاشو از ب بسم الله خودم انجام دادم و توی تموم دقایقش برای سلامتیت و خوشبختیت به...
30 مرداد 1392

بالاخره دندون هانیا جون دراومد

عشق شیرین مادر سلام حالا تکلیف ما چیه؟ از این به بعد من به کی بگم دخترک بی دندون پسته می خوای یا بادوم؟ مگه نمی دونی چی شده؟ ای بابا چقدر از مرحله پرتی دختر گلم... یه دندون کوچولوی شیطون تیز از زیر لثه قشنگت بدو بدو اومده بیرون... بالاخره بعد از دو سه روز تب کردن و بی قراری و نق زدن دیروز بعدازظهر که رفته بودیم بیرون دستم رو کشیدم روی لثه فک پایینت و دیدم ایییییییییییییی جانم دندون دخترم جوونه زده. به قدری خوشحال شدم که قابل توصیف نیست. خوشحالی زایدالوصف من هم دو دلیل داره اول اینکه این مرحله از تب کردنت هم به خوشی و سلامتی تموم شد و دوم اینکه یه مرحله دیگه از سیر تکاملت شروع شده که فکر کنم خیلی جذاب و دوست داشتنی باشه. داشتم فکر می کردم ا...
29 مرداد 1392

دلتنگی شبانه مادر

دخترم سلام... صفت تنهایی همیشه مختص خدا بوده و هیچ کس به اندازه خودش تنها نیست... الان که دارم برات می نویسم احساس تنهایی می کنم. الان ساعت نزدیک 10 شب و بابا مهدی رفته فوتبال. من و شما هم تنهای تنها با هم بازی کردیم و الان دیگه خسته شدی و چشمای قشنگت رو بستی و به یه خواب عمیق رفتی. این هم خمیازه قبل از خوابیدنت... چقدر خوب که کمی فرصت فکر کردن پیدا کردم. خیلی وقته با خودم خلوت نکردم و توی کوچه پس کوچه های ذهنم کلی مسئله حل نشده باقی مونده که وقت نکردم بهشون رسیدگی کنم. نمی دونم از کدوم شروع کنم! نمی دونم به چی فکر کنم فقط این رو می دونم الان به شدت احساس نیاز می کنم. شاید به چیزی که آرومم کنه یا کسی که باعث بشه فکرم از این آشفتگی ...
27 مرداد 1392

بابا و مامان کم طاقت

سلام فکر کنم همتون من رو می شناسید... اسم من هانیا جونه. امروز مامانیم توان و نای نوشتن نداشت و من تصمیم گرفتم وبلاگم رو بنویسم. آخه امروز کلی شیطنت کردم و دلم نیومد از شیرین کاریام تعریف نکنم!!! بذارید از دیروز واستون بگم. به به چه روز خوبی بود و کلی بازی کردم. هفت هشت تا ندیمه و چاکر و مخلص دارم که با من بازی می کنن. عمو فرهاد دیروز رفت. تا حالا بغلش نرفته بودم ولی دیگه دلم واسش سوخت و گفتم یه وقت فکر نکنه باهاش خصومت دارم به همین دلیل افتخار دادم و یه چند دقیقه ای بغلش نشستم ولی وقتی دیدم با من بدرفتاری می کنه و من رو مثل هواپیما از پشت لباسم از زمین بلند می کنه زدم به سیم آخر و یه چنگی انداختم صورتش که تا عمر داره خاطره اش یادش نمی ر...
24 مرداد 1392

بالاخره هانیا نشست

عروسک خوش خنده مادر سلام هوراااااااااااااا... بالاخره نشستی. الان دنیا با تمام خوبیاش و قشنگیاش و لذتاش مال منه. امروز یکی از بهترین روزهایی که داشتم چون دختر عزیزتر از جونم بدون هیچ مقدمه و تلاش قبلی نشست... منم مثل همیشه دوربینم رو سریع آماده کردم و یه عکس جالب گرفتم. کمی کیفیتش پایینه چون زود جات رو عوض کردی ولی چون این عکس هم جزو اولین ها بود حیفم اومد توی وبلاگت نذارم تا بقیه هم لذت ببرن. اول توی این موقعیت بودی... بعد از خواب بیدار شدی و رفتی توی این حالت... تا شلوار پوشوندم بهت و سرم برگردوندم شدی اینجوری... الهی قربون اون کمر و پاهای قوی بشم که هنوز چهار دست و پا رو کامل یاد نگرفتی با عجله شروع به نشستن کردی. خد...
23 مرداد 1392

میوه خوردن هانیا جون

دلبر نازنین مادر سلام الهی من فدای صدای ملچ مولوچ میوه خوردنت بشم... الهی من دور اون چشمای گردت بگردم که هر وقت چیز تازه ای می خوری می فهمی که مزه اش جدیده و تعجب می کنی (خاله شیرین می دونه قیافه ات چه شکلی می شه)... آخه خدا چرا انقدر با اعصاب ضعیف من بازی می کنه و من رو از شدت هیجان تا سرحد جنون می بره و بر می گردونه و من هم مجبور می شم اونقدر محکم بوست کنم تا به گریه بیفتی... آره هانیا جونم یه دو روزی هست که کم کم آب میوه بهت می دم. سیب رو با قاشق می تراشم و می ذارم توی دهن کوچولوی قشنگت و شما هم با اون زبون درازت طعمش رو می چشی و با علاقه قورتش می دی و دوباره زبونت رو میاری بیرون یعنی بازم بده. هیچ صحنه ای به اندازه ی این برام لذتبخش ...
19 مرداد 1392

چهار دست و پا رفتن هانیا

عروسک غرغروی مادر سلام خدایا چقدر خسته ام، چقدر دلم می خواد بخوابم، چقدر دلم می خواد همه جا تاریک باشه تا این سردرد لعنتی که از صبح امونم رو بریده دست از سرم برداره. ای خدا چی می شد شبانه روز بیشتر از 24 ساعت طول می کشید. آخه مدتش خیلی کمه و من به کارام نمی رسم. الان می فهمم بودن همسر مهربونم در کنارم و کمکی که برای نگهداشتن هانیا بهم می کنه چقدر توی روحیه ام تأثیر داره و آرومم می کنه. یه چند روزی هست من و این وروجک تقریباً از صبح تا شب تنهاییم و بابایی هانیا سر ساختمونه. بنده خدا واسه نهار میاد خونه و خورده و نخورده می ره دنبال کاراش... خدا قوت بابا مهدی مهربون... هزار الله اکبر هانیا جون هم که اصلاً خیال خوابیدن و بی خیال بازی شدن رو ن...
17 مرداد 1392

هانیای شکمو

ملکه تموم مهربونیای دنیا سلام فقط همین مونده که بیای منم بخوری وخیال خودت رو راحت کنی. می پرسی چرا؟ لطفاً با دقت به این عکس نگاه کن... با کمی توجه به این عکس مشاهده می شه موجودی به نام هانیا همزمان با خوردن سوپ که شواهدش دور لبای قشنگش معلوم و واضحه اقدام به خودخوری کرد... (تیتر اول روزنامه های کثیرالانتشار کشور) الهی فدای غذا خوردن و پا خوردن و ملچ مولوچت بشم مامان... یه گلایه دیگه ازت دارم... از صبح که از خواب بیدار شدی و صبحانه میل فرمودی دارم باهات بازی می کنم. بعد از کلی درگیری با اسباب بازیات، بعد از کلی سینه خیز رفتن، بعد از کلی داد و هوار و این دم آخری گریه کردن، دلم واست سوخت و تصمیم گرفتم باهات بازی کنم. چشمت روز بد نبی...
10 مرداد 1392

شب قدر

باید خود را آماده کنم سفر بزرگی در پیش دارم؛ می خواهم امشب، وسعت پرندگی ام را رها کنم! باید فرصت را غنیمت شمرد! باید این لحظه ها را قدر دانست! می توان پرواز را تجربه کرد؛ فقط کافی است قدری سبک تر شویم؛ آن قدر سبک که نیروی هیچ جاذبه ای، زمین گیرمان نکند! شب های قدر نزدیک است. هر که دارد هوس «قُرب خدا» بسم اللّه.  جادّه تقرب، قدم های عاشقانه ای می طلبد. دیگر مجال ماندن نیست! در این سرزمین برای ما جایی نیست. باید از خود ـ این سرزمین زشتی ها ـ هجرت کنم؛ به آن دیگرم، سر بزنم. باید با تمام وجود، هجرت کنم! از این «مَنِ» زمینی تا «آنِ» الهی، راهی نیست. این شب ها، کوتاه ترین راه رسیدن به آن جاست...
8 مرداد 1392

واکسن پایان شش ماهگی

دلبرک مادر سلام خدا رو شکر این بار هم به خوبی به خیر گذشت. واکسنت رو می گم. پریروز واکسن پایان شش ماهگیت رو زدی و امروز هم دیگه تبت کاملاً قطع شده و شدی همون دختر خنده روی مهربون مادر. این بار نسبت به سری های قبل بیشتر اذیت شدی. دو شب تب کردی و من و بابایی تا صبح بالای سرت نشستیم نکنه خدایی نکرده اتفاق بدی بیفته ولی از اون جایی که خدا دوستت داره همه چی به خوشی تموم شد رفت پی کارش و تا یک سالگیت دیگه آمپول نداریم... اینم عکست که بابا مهدی جرأت به خرج داد و ازت گرفت ولی لحظه واکسن زدنت من طاقت نیاوردم و رفتم بیرون... اینم جای آمپولت... اینم یه عکس که وقتی تب داشتی ازت انداختم و توی اون موقعیت هم حاضر نبودی انگشتت رو از دهن قشنگ...
4 مرداد 1392